آیا تدریس ادبیات و نوشتن آینده‌ای دارد؟

اشتراک‌گذاری در:

خیلی‌ها دارند پی‌می‌بردند که شغلشان ممکن است به‌زودی از بین برود

گسترش هوش مصنوعی و فناوری‌های نوین تهدیدی برای آیندۀ بسیاری از مشاغل به شمار می‌رود. فیل کریسمن که در دانشگاه میشیگان ادبیات تدریس می‌کند می‌گوید: هر لحظه ممکن است یک معلم «هوش مصنوعی» جایگزین من شود که یک‌سوم من دستمزد می‌گیرد و سه برابر من دانشجو دارد. بنابراین، قبل از اینکه چنین اتفاقی بیفتد می‌خواهم دریابم آن کار دوست‌داشتنی‌ای که من انجام می‌دهم واقعاً چیست. ارزشش چقدر است؟ برای چه کسی است؟ و چرا برای من مهم است که مطالعۀ آکادمیک ادبیات و نوشتن باقی بماند؟

فیل کریسمن، پلاو— بگذارید از اینجا شروع کنم: این روزها خیلی‌ها ممکن است با چنین تجربه‌ای مواجه شوند که یک روز صبح از خواب بیدار شوند و بفهمند شغلشان ممکن است به‌زودی، به دلیل ظهور یک فناوری جدید که بیش از حد درباره‌اش بزرگ‌نمایی شده و ثروتمندان را شگفت‌زده کرده، «مختل» یا حتی به‌طور کامل حذف شود؛ این خیلی‌ها شامل اپراتورهای دستگاه‌های لاینوتایپ، رانندگان تاکسی، کارگران مشغول در زمینۀ کشاورزی و لادایت‌های1 اصیل است، اما به‌طرز عجیبی هرگز شامل مالکان سرمایه یا فرزندان وقیحشان نمی‌شود. روی‌هم‌رفته، عضوی از این خیلی‌ها بودن چندان هم بد نیست و اگر شرایط مناسب باشد هر آدمی آرزویش را دارد. اما اگر پیش‌بینی زائدبودن این مشاغل درست از آب دربیاید، این حس مشترک بداقبالی احتمالاً چندان تسکین‌بخش نخواهد بود.
مثلاً فرض کنید استاد زبان انگلیسی در دانشگاه هستید و بخش قابل‌توجهی از سرمایه‌گذاران ریسک‌پذیر کشور متقاعد شده‌اند که حالا یک ماشین می‌تواند چیزی را که شما قرار است به دانشجویانتان آموزش ‌دهید آموزش دهد –اگر هم همین حالا نتواند انجام دهد، به‌زودی زود انجام خواهد داد. حال فرض کنید چیزی نمانده که این ماشین‌ها بتوانند تکالیف و امتحانات دانش‌آموزان را تصحیح کنند و نمره دهند. حالا شما و هزاران همکارتان مسلماً باید در اقتصاد همیشه در حال تغییرمان به دنبال فرصت‌های شغلی هیجان‌انگیز و جدید بگردید –که مجازات درخوری است برای شمایی که ‌از همان اول به خواندن و نوشتن علاقه داشتید. شما باید برنامه‌نویسی یاد می‌گرفتید، مهارتی که علی‌الظاهر خودش هم با ظهور این فناوری جدید در حال تبدیل‌شدن به چیزی بی‌فایده است. جالب است که چطور چنین چیزی ممکن است.

طی چند سال گذشته، به دلیل پیشرفت‌های صورت‌گرفته در آنچه که با تسامح «هوش مصنوعی» نامیده می‌شود، یا اگر بخواهم دقیق‌تر بگویم آنچه «مدل‌ زبانی بزرگ» نامیده می‌شود، این وضعیت برای من رخ داده است. البته نمی‌دانم محصولات غریب و کم‌وبیش ‌نوشتاری‌ای که برنامه‌هایی مانند چت‌جی‌پی‌تی تولید می‌کنند تا چه حد شغل مرا تهدید می‌کنند. نمی‌توانم بگویم چیزهایی که تا‌به‌حال از هوش مصنوعی دیده‌ام شگفت‌زده‌ام کرده‌اند. همیشه هستند افرادی که هر فناوری و مد جدیدی که از راه می‌رسد را دستمایه قرار می‌دهند و دست به پیش‌بینی‌های عجیب‌وغریب می‌زنند، این روزها هم ظاهراً کارشان شده پیش‌بینی پایان آموزش عالی «به‌شیوۀ فعلی». من نزدیک بیست سال است که در دانشگاه زبان انگلیسی تدریس می‌کنم و هیچ‌گاه در کارم به این پیش‌بینی‌های مأیوس‌کننده توجه نکرده‌ام. اگر تدریس را بیست سال زودتر هم شروع کرده بودم، احتمالاً باز هم پیش‌بینی‌هایی وجود داشت (مثلاً پیش از این در دهۀ ۱۹۸۰ اساتید ممکن بود بابت پایان دوران قوانین و تسهیلات مربوط به سربازان جنگ جهانی دوم و همچنین پایان عصر توجه ویژه به فضا غصه بخورند).

اگر من با وجود ناامیدی‌ها سرسختانه ادامه داده‌ام از سر اطمینان نبوده، بلکه از سر درماندگی بوده که خیلی شبیه اطمینان است. فردی که قادر نیست به هیچ شیوۀ دیگری جز آنچه که هست زندگی کند یاد می‌گیرد بلاتکلیفی و بی‌ثباتی زیاد را نیز تحمل کند. در این ‌میان، روندهای «اختلال‌زا» می‌آیند و می‌روند -ده سال پیش، دوره‌های آزاد آنلاین باب شده بودند- و حداقل برخی از ما هنوز سر جایمان هستیم، خواه به‌لطف استخدام رسمی خواه به‌لطف انجمن‌های صنفی؛ خود من مدیون انجمن‌های صنفی هستم.
به نظر می‌رسد کارکردن در صنعتی که به‌وضوح در حال کوچک‌شدن است اما هنوز از بین نرفته مزایایی دارد. این موقعیت آدم را مجبور می‌کند که فکر کند؛ اگر معلم باشید که کارتان همین فکرکردن است. ساموئل جانسون دربارۀ مجازات اعدام چنین نظری دارد و معتقد است موقعیتی است که آدم‌ها را به فکر می‌اندازد. مسلماً هر آدمی در فرایند فکرکردن منافع و علایقش را هم در نظر می‌گیرد؛ علاقه‌مندان به تکنولوژی و کسانی هم که ابزارهای هوشمند می‌سازند از این قاعده مستثنی نیستند.

این افراد همیشه ادعا می‌کنند که با کمی سرمایه‌گذاری خطرپذیر بیشتر سرانجام سلطۀ شما بر فرایند «آموزش» (یا همان وابستگی ضعیف شما به دستمزد روزانه) را از بین خواهند برد. اما عشق شکلی از معرفت و دانش است یا شاید هم من این‌طور فکر می‌کنم، و من عاشق کاری هستم که انجام می‌دهم. هر لحظه ممکن است یک ارزیاب خودکار، یک معلم «هوش مصنوعی»، یک «تسهیلگر یادگیری» جایگزین من شود که یک‌سوم من دستمزد می‌گیرد، سه برابر من دانشجو دارد، هیچ انجمن صنفی‌ای پشتش نیست و کلاسی دانشگاهی را هدایت می‌کند و سیلیکون ولی هم به طریقی متوجه خواهد شد که چگونه می‌تواند شهریۀ بیشتری از دانشجویان بگیرد. بنابراین، قبل از اینکه چنین اتفاقی بیفتد می‌خواهم دریابم آن کار دوست‌داشتنی‌ای که من انجام می‌دهم واقعاً چیست. ارزشش چقدر است؟ برای چه کسی است؟ چرا برای من مهم است که مطالعۀ آکادمیک ادبیات و نوشتن باقی بماند؟

از خودم این سؤال را می‌پرسم و جوابش همان‌قدر که روشن است غیرقابل‌دفاع هم هست. ادبیات برای من «ملکۀ علوم» است -من این را به قصد تحقیر الهیات، که از دیرباز مدعی این عنوان بوده است، نمی‌گویم. چنین چیزی چگونه ممکن است؟ جان کالون در یکی از سخنان خود که کمتر از همه جنجال برانگیخته است، اظهار داشته که دانش ما دو نوع است -دانش دربارۀ خدا و دربارۀ خودمان- و تمایز بین این دو دشوار است. بنابراین وقتی می‌گویم ادبیات برای من ملکۀ علوم است، شاید فقط منظورم این است که ادبیات نوع خاصی از الهیات است، الهیاتی که در آن مخلوق، به‌طور غیرمستقیم و پنهانی، از طریق مطالعۀ خود، شروع می‌کند به شناخت خالق خود. و الهیات، به‌نوبۀ خود، به تعبیر مارلین رابینسون، «شعری سترگ و پیچیده است». همان تمنایی که مرا به خواندن رمان وامی‌دارد مرا به خواندن الهیات هم وسوسه می‌کند. نمی‌توان این دو را از هم تمیز داد.

اما در مقایسه با سایر هنرها، چرا این امر صرفاً دربارۀ ادبیات صادق است؟ این‌طور نیست که از نقاشی، مجسمه‌سازی، یا موسیقی لذت نبرم. فیلم برخی از مزیت‌های ادبیات را دارد، به‌علاوه (به دلیل اینکه اختراع نسبتاً جدیدی است) هر شخص علاقه‌مندی می‌تواند بیشتر فیلم‌های شاهکار را در طول عمر خود تماشا کند. عمر سینما حدوداً ۱۲۰ سال است و «خواندن» هر فیلم به‌طور میانگین دو ساعت وقت شما را می‌گیرد -این خیلی قابل دسترس‌تر از هزاران سال ادبیات است. اما دربارۀ ادبیات نکته‌ای حائز اهمیت است؛ ادبیات که متشکل از زبان است صورتی از هنر است که خودآگاهی در ما پدید می‌آورد و برای بسیاری از ما ( و نه برای همه) واسطه‌ای است که آگاهی خودش را در آن بروز می‌دهد. از این جهت، ادبیات فراکتالی است -ادبیات، علاوه بر خیلی چیزهای دیگر، دربارۀ چیزی است که با آن چیزهای دیگر را می‌کاویم. ظاهراً (گرچه نه واقعاً) یک متن می‌تواند همه‌چیز را در خود جای دهد.

سابق بر این، زبان در نظرم جایگاه رفیعی داشت و همین مرا وامی‌داشت که شدیداً انسان‌ها را استثنا بدانم. تحت تأثیر افکار کسانی همچون ماری میجلی، دیوید بنتلی هارت، بودا و آن سگ بولداگی که قبلاً طبقه پایین ساختمانمان زندگی می‌کرد، از این نوع تفکر عبور کردم. به نظر می‌رسد برخی حیوانات، مانند فیل‌ها، همان کیفیاتی از بودن را دارند که ما «تشخص» می‌نامیم –این کیفیات را از آن رو تشخص نامیده‌ایم که عمدتاً از طریق شخصِ خودمان و نگاه‌کردن به شخصِ خودمان به آن‌ها پی می‌بریم. اگرچه معتقدم زبان همچنان منحصراً برای ماست، اما اکنون آن را بیشتر موهبتی می‌بینم برای تسلط بر همه‌چیز و همه‌کس. جهان از طریق ما خودش را می‌شناسد و توضیح می‌دهد، و این مقام خاصی که داریم مستلزم این است که مغرور نباشیم.
دلیل ارزشمندبودن ادبیات این است که «بسیار غنی و دلنشین است». من در دوره‌ای بزرگ شدم که دربارۀ معنا و محتوای مطالعات ادبی دانشگاهی مناقشات عمومی خصمانه‌ای وجود داشت. وقتی جنگ‌ها را در طول تاریخ بررسی می‌کنم، به نظر می‌رسد افراد به‌صورت کاملاً اشتباهی جذب یک طرف شده‌اند.

هر جنگی مستلزم این است که شما طرفدار یکی از طرفین باشید و ازآنجاکه معمولاً یک طرف تماماً مظهر خیر و طرف مقابل تماماً مظهر شر نیست، کار راحتی نیست که حامی یکی از طرفین باشید. مثلاً جنگ‌های فرهنگی را در نظر بگیرید. اگر من حامی گروهی باشم که پنجاه‌و‌دو درصد مظهر خیر و چهل‌وهشت درصد مظهر شر است، برایم دشوار است که، همان‌طور که هر جنگی اقتضا می‌کند، متعصبانه و خشمگین بجنگم. در «جنگ‌ها بر سر انتخاب آثار معتبر ادبی برای آموزش به دانش‌آموزان» موضع مشخصی دارم و به دلایل منطقی و اخلاقی با طرفی همدلم که عموماً مدافع تکثر، چندفرهنگ‌گرایی، تنوع و گسترش دامنۀ آثار ادبی آموزشی به دانش‌آموزان است و معتقد است که باید برای فرزندان کسانی که در والمارت کار می‌کنند (مثل من) فرصت تحصیل در دانشگاه فراهم شود، بااین‌حال هرگز نتوانسته‌ام به‌طور کامل به گروه خود تعلق‌خاطر پیدا کنم.

به‌طور کلی، فکر می‌کنم ما خیلی راحت مفاهیم حقیقت، زیبایی و نیکی را کنار گذاشتیم و آن را به سنت‌گرایان صادق و فتنه‌انگیزان فریبکار واگذار کردیم. بسیاری از ما مشتاقانه استدلال‌های علوم اجتماعی را پذیرفته‌ایم که دربارۀ تمام تجربیات حسی و زیبایی‌شناختی ما همان نظری را دارند که داروین دربارۀ عشق داشت: همچون سرپوشی گمراه‌کننده. ریچارد داوکینز می‌گوید فکر می‌کنی همسرت را دوست داری، اما در واقع فقط دستور ژن‌هایت را دنبال می‌کنی. بوردیو می‌گوید فکر می‌کنی دو پاراگراف آخر داستان «مرده‌ها» از جیمز جویس را دوست داری، اما درواقع صرفاً از سرمایۀ فرهنگی‌ جذابی لذت می‌بری که جویس مظهر آن است (گاهی اوقات بوردیو در این موارد احتیاط می‌کند، همان‌طور که داوکینز هم همین‌طور است، اما حرف اصلی استدلالشان آشکار است). اگر این دیدگاه را به‌طور کلی بپذیریم، تنها توجیه باقی‌مانده برای مطالعۀ آثار کلاسیک این است که کمک می‌کند گفتمان‌های مختلفی که ما را به لحظۀ تاریخی فعلی‌مان رسانده‌اند درک کنیم تا بتوانیم جهت‌گیری سیاسی‌مان را تغییر دهیم.

خوب، این از زیبایی. درمورد حقیقت و نیکی، صادقانه اگر بخواهم بگویم، مطمئن نیستم چه اتفاقی افتاده است. بسیاری از افرادی که می‌شناسم -بیشتر همکارانم، افرادی که دوستشان دارم، افرادی که فکر می‌کنم با دانش‌آموزان و همکاران خود خوب رفتار می‌کنند- گاهی اوقات مثل نسبی‌گراها صحبت می‌کنند. بااین‌حال در بزنگاه‌ها هیچ‌گاه مانند نسبی‌گرایان عمل نمی‌کنند؛ مانند کسانی عمل می‌کنند که اصول واقعی دارند که به‌نوعی به آن‌ها باور دارند (وگرنه من با آن‌ها دوست نمی‌شدم). ما می‌توانیم درمورد نسبی‌گرایی هایدگر یا برخی انسان‌شناسان یا دیگر اندیشمندان بزرگ صحبت کنیم، اما من فکر می‌کنم نسبی‌گرایی از روزگاران قدیم وجود داشته و زیربنای هر رشتۀ دانشگاهی‌ای است؛ این یک گرایش قدیمی در طبقۀ متوسط است. کسی که در فضای عذاب‌آورِ بین دو واقعیت ناسازگار زندگی می‌کند -بین فقرا و ثروتمندان- به‌راحتی می‌تواند دربارۀ اینکه هر کسی حقیقت خود را دارد داد سخن سر دهد. مسلماً این آسان‌تر از انتخاب یکی از طرفین هر ماجرایی است.

کد خبر:1895

نظرات ارزشمند شما

بدون دیدگاه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *