کتاب بانوی میزبان رمان کوتاهی از داستایفسکی است درباره مرد جوانی به نام اوردینف که به شدت به مطالعه علاقه دارد. او که به تازگی خانه خود را از دست داده روانه خیابانهای سنپترزبورگ میشود و در نهایت وارد یک کلیسا میشود.
در کلیسا زن جوانی که همراه یک پیر مرد است توجه او را جلب میکند و اوردینف تصمیم میگرد او را تعقیب کند. او به دنبال زن و پیرمرد تا جلوی خانهشان میرود و از آنجایی که خود به دنبال خانه جدیدی برای اقامت است، این مرد جوان مصمم میشود که در همان خانهای که آنها زندگی میکنند، اتاقی اجاره کند. او در نهایت موفق میشود به مهمانخانه آنها برود و سپس درگیر شرایط عجیبی میشود که پیرمرد و زن جوان دچار آنند.
داستان پر از پیچوخمهای غیرمنتظره است و در برخی از لحظات، مجبور میشوید که مکث کنید چون مطمئن نیستید که آنچه را خواندهاید، واقعاً همان است که نوشته شده یا نه. این کتاب جز آثار کوتاه داستایفسکی به حساب میآید با این حال رمانی بسیار عمیق و تاثیرگذار است.
کتاب بانوی میزبان به طور کامل بر روی روایتی غیرقابل اعتماد استوار است. اوردینف مردی است که تنها از طریق کتابها و تحصیلات دانشگاهی با جهان آشنا شده و در مواجهه با مردم و جنبههای بسیار ساده زندگی روزمره کاملاً سادهلوح و بیتجربه است. کاترینا، زن جوانی که اوردینوف به او وسواس پیدا میکند، ممکن است دیوانه باشد یا شاید طلسم شده باشد. پیرمردی که کاترینا میگوید شوهرش است ممکن است یک عارف، یک راهزن، پدر کاترینا، یا پسرعموی او باشد که او را به سرپرستی گرفته است.
داستانهای تو در تو، توضیحات و شایعات مختلفی در طول روایت جریان دارند که بیشتر آنها هرگز به طور کامل حل نمیشوند. در نهایت، احساسی شبیه به شنیدن یک افسانه شهری در تمام صفحات کتاب جاری است. داستایوفسکی داستانی را خلق میکند که مملو از نوعی عدم قطعیت است که اغلب در فولکلور دیده میشود، اما در عین حال عناصر دراماتیک ادبیات گوتیک را نیز در خود دارد.
این رمان کوتاه قصهای عجیب است و داستان به شکلی دایرهای پیش میرود. داستایوفسکی عمداً در نوشتار خود ابهام ایجاد میکند تا کیفیت رویایی روایت را تقویت کند. هدف نویسنده این است که خواننده در مورد اینکه به چه کسی اعتماد کند و چه چیزی واقعی است، دچار تردید شود. بهترین کار هنگام خواندن کتاب بانوی میزبان این است که به دنبال شفافیت در داستان نباشید و فقط بگذارید حال و هوای اسرارآمیز آن شما را با خود همراه کند.
در این رمان کوتاه داستایوفسکی از افسانههای روسی الهام میگرد و سعی دارد روایتی ببافد که در مرزی میان ملودرام و فانتزی قرار بگیرد. بانوی میزبان داستانی است پر از ابهام و سوال، مانند منظرهای که در مه پوشیده شده است.
لذت متن:
از آنچه بر سرش آمده بود، به هیچ کس چیزی نمی گفت. اما گاهی، خاصه در غروب، در ساعتی که آوای ناقوس کلیسا زمانی را به یادش می آورد که احساسی ناشناخته سراپایش را لرزانده و در تپش انداخته بود، در جان جاودانه مجروحش توفانی برمی خاست. آنوقت روحش به لرزه می افتاد و درد عشق باز در دلش شعله ور می شد و سینه اش را به آتش می کشید. تنها و افسرده به آرامی اشک می ریخت و زیر لب زمزمه می کرد: «کاترینای من، کبوتر بی همتایم، خواهرک شیرینم…»
کاترینا که آشکارا ناراضی بود، با لحنی آزرده گفت: «چیزهایی که من در عوض غصه هایم به دست آورده ام، جایی نرفته. یکی خیال می کند چیزی که نصیبش شده کم بوده، آن یکی خیال می کند زیاد بوده. یکی می خواهد همه چیزش را نثار کند و در عوض چیزی نصیبش نمی شود، یکی هیچ وعده ای نمی دهد اما دل دنبالش می رود و از او اطاعت می کند.» بعد با نگاهی غم بار به اردینف نگریست و ادامه داد: «نباید کسی را سرزنش کرد. یکی اینجور است یکی آنجور. خیال می کنی می شود دانست که چرا دل دنبال این می رود و نه دنبال آن؟»