کاش یکی از شماها از خدا میپرسید چرا هورمون و ژنهای این بشر را طوری چیدهای که نه دختر بودنش معلوم است نه هیبتِ پسر بودنش مقبول ؟
به گزارش پایگاه خبری پهنه پرواز به نقل از خبرآنلاین، مشکلات برخی از افراد جامعه بشرح ذیل است : آزار و اذیتی که از سنگینی نگاه مردمان بر روح و روانش آوار میشد،حتی صدای گلایههای درونیاش را میشد از چشمانش دریافت.بی شک در ذهن و خاطرش میگفت؛به چی نگاه میکنید؟مگر این تفاوت و اختلال تقصیر من است؟چرا یکی از همین شماها یقیهی خدا را نمیگیرد که چرا هورمون و ژنهای این بشر را طوری کنار هم چیدهای که نه دختر بودنش معلوم است نه پسر بودنش مقبول؟
موهایش را با نمرهی چهار کوتاه کرده بود اما به حکم عرف یا شاید به فرمان خانواده لچکی نیمبند به سر داشت که با کتونی سفید سه خط و شلوار شش جیب یشمی رنگش فریاد تعارضی بود که سالها از آن رنج میبرد.
کلافه و سردرگم ،عرض خیابان را مدام و مستمر قدم آهسته میرفت و با هر گام زیرلب غُر و لُندی حوالهی روزگار میداد و هر از چندی به درهای ورودی مجمتع که با نصب تابلویی محل تردد خانمها و آقایان را با عبارت
ورودی خواهران
ورودی برادران
تفکیک کرده بود نیمنگاهی داشت.با هر مرتبه باز و بسته کردن پوشهی زرد رنگ مدارکش، لبخند تلخی روی لبهای عاری از نشانههای دخترانه، مینشست.
جز نامی که در شناسنامه اش نقش بسته بود هیچ نشانی از دختر بودن نداشت.
راه رفتنش،حرف زدنهایش، حتی نگاهی که به اطراف داشت همه و همه میگفت او حمید هست نه حمیده!!
مکرر و با استرس ابتدا به ساعت مردانه ای که روی مُچ بسته بود و بعد به صف ورودی دادگاه نگاه میکرد.از این پا و آن پا کردنهایش جلوی ورودی دادگاه میشد فهمید که قصد ورود دارد،اما چرا معطل خارج از صف ورودی ایستاده؟
هنوز نشانهی این پرسش از ذهن و خاطرم به بیرون ظهور نکرده بود که نگاهمان به هم گره خورد،جای سلام لبخندی تحویلش دادم،انگار چشم انتظار چنین واکنشی بود که بلافاصله آمد سراغم،به محض رویارویی گفتم؛جلسهی تغییر نام داری؟*
طوری که بخواهد حس و حالش را منتقل کند،گفت:تغییر نام و خلاصی از…
کلامش قطع کردم و گفتم؛تمام سختیها همین امروز تمام میشه،فقط دوتا نکتهی مهم، یکی جلسات مشاوره ،یکی هم بیخیالِ نگاه و حرف اطرافیان!
دوباره واکنشی نشان داد که گویی منتظر چنین حرفی بود،با اشاره به مراجعینی که در صف ورودی چهارچشمی نگاهمان میکردند گفت:با اینجماعت؟
گفتم:کافیه بهشون حق بدهی و با این زاویه نگاهشون و ببینی که چون من آدمِ خاص و منحصر به فردی هستم براشون سبب اعجاب و کنجکاوی میشوم،با همین نگاه و اندکی مرور زمان اوضاع روبهراه میشه.
حالا بگو ببینم چرا جلوی مجمتع قدمآهسته میرفتی آقا…
با اشاره به پوشه و محتویاتش گفت:تا چند ساعت دیگه رسما میشم حمید اما فعلا..
گفتم بیخیال گذشته و فعلا به آینده فکر کن آقا حمید،نگفتی چرا داخل صف نمیرفتی؟
گفت:معطل بودم وارد کدام صف بشم،برادران یا خواهران؟!
گفتم؛خودت چی فکر میکنی؟
پس از چند لحظه سکوت،لچکی که روی سر انداخته بود را دور دستانش پیچید و گفت:صف آقایان
قدمهای اول را با تردید برمیداشت اما هر چه به گیت کنترل کارت ملی نزدیکتر میشدیم گامهایش استوارتر میشد پیش از آنکه نوبتش شود گفتم:جای کارت ملی اخطاریه دادگاه را نشان بده…
نگاه متصدی گیت، آخرین نگاه آمیخته با تعجب و پرسش بود و پس از چند ساعت حمید با هویت واقعیاش به جماعت مردان سلام میکرد.