از یک نگاه کلان میتوانیم دشمنانمان را به دو دستۀ بزرگ تقسیم کنیم: دشمنان بیرونی و دشمن درونی. منظور از دشمنان بیرونی همۀ انسانهایی هستند که با ما مخالفند و قصد دارند به ما آسیب بزنند یا ما را از بین ببرند و منظور از دشمن درونی همان چیزی است که در فرهنگ دینی و عرفانی، آن را نفسِ امّاره مینامند. نفس دشمنی است که در درون ما قرار دارد و از درون به ما آسیب میزند. به نظر کسانی مانند سعدی و مولانا، خطرناکترین و مهمترین دشمنِ هر کسی نفسِ اوست. (مثنوی، د ۱/ ۱۳۷۶ – ۱۳۷۳ و گلستان، چاپ دکتر یوسفی، ص ۱۶۳).
ممکن است کسی تلقّیِ قُدَما از نفس را نپذیرد و به چیزی به نام نفس امّاره اعتقاد نداشته باشد. به نظر میرسد که حتی در این صورت هم، شکی نیست که ما غالباً بدترین دشمن خودمانیم؛ زیراکه آسیبهایی که ما با توجیهها، فرافکنیها، خودپسندیها، تنبلیها، آزمندیها، مسئولیتگریزیها، لذتپرستیها، بدخوییها، بیدادگریها، خودکامگیها، حسادتها، غرورها و منفعتطلبیهایمان به خودمان وارد میکنیم، بسیار بعید است که هیچ دشمنی بتواند چنان به ما صدمه بزند (برای نمونه. نگاه کنید به گلستان، چاپ دکتر یوسفی، ص ۱۷۴ و ص ۱۸۳ و کلیات سعدی، بوستان، چاپ استاد مظاهر مصفا، ص ۲۹۷).
گذشته از نفس و رذیلتهای اخلاقی که میتوانند زیانهای فراوانی را به انسان وارد کنند، نقاط قوّتِ انسان هم میتوانند به او آسیب بزنند. نقاط قوّتی مثل زیبایی، دانایی، قدرت و حتی فضیلتمندی، در شرایطی خاص، ممکن است که دشمن ما باشند و موجبات سقوط ما را فراهم آورند (برای نمونه. نگاه کنید به مثنوی، د ۱/ ۲۱۱ – ۲۰۷ و د ۵/ ۶۵۷).
با توجه به مطالب بالا به طور طبیعی به این نتیجه میرسیم که ما بسیار بیش از آن که نگران دشمنان بیرونی هستیم، باید نگران دشمن درونی خود باشیم و به جای تهمت زدن بر این و آن و گلاویز شدن با بهمان و فلان، مستقیماً به سراغ ریشۀ مشکلات که در درون ماست، برویم. این ملاحظات باعث شده است که مولانا تنها دشمنِ هر کسی را خودِ او بداند و بس:
ملرز بر خود! تا بر تو دیگران لرزند
به جانِ تو که تو را دشمنی ورای تو نیست
(کلیات شمس، چاپ استاد فروزانفر، غزل ۴۵۰)
و سعدی نیز دقیقاً بر همین باور است که هیچ کسی به اندازۀ ما به ما زیان نمیرساند. اگر ما این نکته را دریابیم، به جای ناله کردن از دست دیگران، فقط از دست خودمان ناله میکنیم:
همه از دست غیر ناله کنند
سعدی از دست خویشتن فریاد
(کلیات سعدی، بوستان، چاپ استاد مظاهر مصفا، ص ۵۸۷)