جستجو
این کادر جستجو را ببندید.

داستانک “پسر اتیسمی که معلم شد”

اشتراک‌گذاری در:

نویسنده: فرید دادجو

( بزرگسال توانمند اتیسم ) 
زمانــی کــه آرمــان ســه ســال داشــت، 
پــدر و مــادر او متوجــه شــده اند کــه 
پسرشـان بـا دیگـر بچه هـای هـم سـن 
و سـالش متفـاوت اسـت. آن هـا آرمـان 
را نـزد روان پزشـک بردنـد، دکتـر بـرای 
آرمــان تشــخیص اختــالل اتیســم داد، 
آن هـا بسـیار ناراحـت و نگـران شـدند و 
فکـر می کردنـد کـه دنیـا بـرای آرمـان و 
خانــواده اش دیگــر تمام شــده اســت.
ناراحتــی آن هــا زمانــی بیشــتر شــد 
کــه هنــگام مدرســه رفتــن آرمــان فــرا 
رســید، آرمــان بــا توجــه بــه این کــه 
شـدت بیمـاری اش زیـاد نبـود توانسـت 
بــا کمــک خانــواده و معلم هایــش 
درســش را تمــام کنــد و وارد دانشــگاه 
شــود.
آرمـان آرزو داشـت معلـم شـود اکنـون او 
معلـم بچه هـای اتیسـم اسـت.
آرمــان و خانــواده اش بــرای رســیدن 
بــه ایــن هــدف بســیار تــالش کردنــد. 
چیــزی کــه آن هــا را بــه هدفشــان 
رســاند، امیــد و تــوکل بــه خــدا بــود.
مــا نبایــد هیــچ گاه، حتــی در بدتریــن 
شــرایط، امیــد و تــوکل بــه خــدا را 
فرامــوش کنیــم. بایــد بدانیــم هیــچ 
چیـزی ناممکـن نیسـت و بـا کوشـش و 
تـالش و صبـر می توانیـم حتـی سـنگ 
را خمیــر کنیــم.

کد خبر:405

نظرات ارزشمند شما

بدون دیدگاه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *