کندوکاو در دوران کودکی همیشه راهحل درمان رنجهای امروز نیست
به گزارش پایگاه خبری پهنه پرواز به نقل از سایت ترجمان، نیکلاس سرنینگ، رواندرمانگر و روانشناس با تجربهای است که بیست سال از عمرش را صرف کار درمان، آموزش و تحقیق در حوزۀ رواندرمانی اگزیستانسیال و رواندرمانیِ کودک کرده. او در آغاز مسیر، مانند بسیاری از همکارانش، معتقد بود که ریشۀ رنج انسان را باید در تروماهای دوران کودکی جستوجو کرد. اما اکنون پس از سالها تجربه، با تردید بزرگی روبهرو است. سرنینگ نهتنها تکنیکهای رواندرمانی را نقد میکند، بلکه پیشفرضهای نظری آن را نیز زیر سؤال میبرد. او حالا مینویسد بسیاری از رواندرمانیهای رایج شواهد علمی کافی ندارند و در مواردی میتوانند به افراد آسیب برسانند.
نیکلاس سرنینگ، ایان— «بودن برای دیگری»، یعنی دنبالکردن، شنیدن و سردرآوردن از جهان فرد دیگر، فن و هنری است که سابقۀ هزارساله دارد. انسانها همیشه دربارۀ زندگی، ارزشها و مشکلاتشان با هم حرف میزدند تا به معنا، شادمانی و آرامش دست یابند. متخصصینِ این امر را فالگیر، ساحره و کشیش میخواندند -امروزه به آنها تراپیست میگویند. بعد زیگموند فروید آمد و تلاش کرد از دل همۀ اینها علم رواندرمانی را استخراج کند.
که البته بهرۀ کمی از علم در آن وجود دارد.
بودن برای دیگری کار شاق و عذابآوری است. دشوار است. هیچ صلح و آرامشی در آن نیست، چون دیگری همواره به یک حال نیست و یکسره در حال تغییر است، اما اتفاقاً عیارِ کار همینجا معلوم میشود. اجرای بهینۀ این کار مستلزم تجربه، هوش، فراست و دانش است. اگر از یک سری قواعد و قوانین مختصر که میتوان در زمانی کوتاه فراگرفت چشمپوشی کنیم، راهوروش مشخصی هم برای آموختن این پیشه وجود ندارد. پس از مشاهده و وارسیِ کسانی که بهخوبی از پس این کار برمیآیند، سرانجام به این نتیجه رسیدم که این فنْ منش و نگرشی است که تنها پس از دیدنِ هزاران مُراجع، خواندن صدها کتاب در فلسفه، هنر، علم -و البته چندتایی رمان احساسی بیارزش- به اوج و کمال خودش میرسد. این مهارت زمانی تقویت میشود که درمانگر به احزاب سیاسیِ مختلفی رأی داده باشد، صاحب مشاغل زیادی بوده باشد، و به ادیان گوناگونی مؤمن بوده باشد؛ چطور میتوانید انتظار، اشتیاق یا سرگردانیِ جانفرسا، و یافتن و ازکفدادنِ خدا را در مُراجعین خودتان درک کنید بدون آنکه خودتان پیشتر با چنین مسائلی دستوپنجه نرم کرده باشید؟
من با این انگیزه رواندرمانگر و روانشناس شدم که تا جایی که از عهدهام برمیآید میزان خیر را در جهان افزایش دهم. به نظرم بدیهی بود که کمک به افراد برای درگیرشدن با ریشۀ رنجهایشان سودمندترین کاری است که میشود انجام داد.
رواندرمانگرِ کودک شدم تا ریشههای رنج را در دورۀ کودکی کندوکاو کنم، که به خیالم منشأ رنج بود. بهتجربه دریافتم که عمیقشدن و فرورفتن در یک احساس میتواند آن را دگرگون کند؛ دربارۀ ترومای پیش از تولد نیز آموختم. حتی رسالۀ دکتریام را دربارۀ تروما نوشتم. حالا دو دهه است که به این شغل مشغولم، درمان میکنم، درس میدهم، نظارت بالینی میکنم و دربارۀ همۀ این موضوعات مینویسم، اما کمکم دارم اعتقادم را به همۀ چیزهایی که آموختهام از دست میدهم و، بهجای آن، دستبهکارِ هنر «بودن برای دیگری» شدهام، ایدهای که در گفتوگو با یکی از همکارانم به نام سوفی دو ویوپون در ذهنم جوانه زد. من مشاورم، رفیقی در رفاقتی نامتوازن، سنگ صبورِ افراد و همپیمانِ دلسوز و منتقدی که دیگران را بههنگام دشواریها، پوچیها، سرخوردگیها و شادمانیهای زندگی یاری میدهم.
در گذر از این مسیرِ چندینوچندسالۀ کار حرفهای، ایمانم را به این مسئله از دست دادهام که آگاهی همواره شفابخش است، و دیگر باور ندارم که حلوفصلِ تروماهای دوران کودکی منجر به رهاییِ تماموکمال ما میشود، و دیگر معتقد نیستم که تجربهکردنِ واقعیِ احساسات موجب محوشدن و ازمیانرفتن آنها طی یک چرخۀ بازخوردِ پیچیده میان نظر و عمل میشود.
در ابتدا انتشار کتاب رابرت پلومین به نام بلوپرینت(۲۰۱۸) 1موجب شد به دغدغهای قدیمی در روانشناسیِ تکاملی برگردم. این کتاب که شرحی از مطالعات دربارۀ دوقلوهاست براساس آمار چنددههایِ دوقلوها در چندین کشور نوشته شده بود؛ اعداد و ارقام گویا بودند: رویدادهای کودکی و شیوۀ فرزندپروریِ والدین ما تأثیر ناچیزی در نحوۀ ازآبدرآمدنِ ما دارند.
به فکر افتادم که کتاب هیچ دوتایی شبیه هم نیست (۲۰۰۶) 2از جودیت ریچ هریس را دوباره بخوانم، که این کتاب نیز مطالعات دوقلوها را در کنار مطالعات گستردهای که بر روی دوقلوهای گونههای غیرانسان انجام شده بود بررسی میکرد.
هریس گفته بود که مغز جعبهابزاری است که در دستان تکامل صیقل داده میشود و درنهایت مجموعهای از مهارتها از آن متولد میشود که تکتکِ ما را از هر جهت بیمثلومانند میسازد.
چکیدۀ این آثار را شاید به بهترین بیان در قانون دوم ژنتیک رفتاری بتوان دید: تأثیر ژنها بر رفتار انسان بیشتر از تأثیر محیط خانوادگی است. حس کردم سپرهای دفاعیام دارند بالا میآیند و، از سر استیصال، با چراغی در دست تلاش میکنم سوراخها و رخنههای این یافتههای علمی را پیدا کنم. اما دستآخر از گلچینکردنِ دادههایی که آموختههای دوران تحصیلم را تأیید کند صرفنظر کردم و با این فکت ساده روبهرو شدم: خواهران دوقلو با ژنهایی مشابه که در خانوادههای کاملاً متفاوتی بزرگ شده بودند شخصیتهای بسیار مشابهی پیدا کرده بودند، درحالیکه خواهرخواندهها که پیوند ژنتیکی با هم نداشتند اما در یک خانواده بزرگ شده بودند شخصیتهای بسیار متفاوتی داشتند.
این یافته که در مجلۀ دوُلپمنت سایکولوژی به چشمم خورد بنیان آموختههای چندینوچندسالهام در نظریۀ روانپویشی را سست کرد. این حرف به این معنا بود که محیط خانوادگی شما -فارغ از اینکه والدینتان دلسوز بوده باشند یا غیردلسوز، و فارغ از اینکه در خانوادهای کمدرآمد بزرگ شده باشید یا پردرآمد- تأثیر ناچیزی بر شخصیت شما دارد. اگر تاکنون دورهای آموزشی در امر درمان گذرانده باشید، تصدیق خواهید کرد که این حرف با همۀ آموختههایتان در تناقض است.
اما اصول اساسیِ رواندرمانی بازتابدهندۀ تجربۀ زیستۀ مُراجعانم یا حتی تجربۀ زیستۀ خودم نبود، بلکه ما همیشه همان چیزی را میبینیم که انتظار دیدنش را داریم، و گذشتۀ خود را براساس احساس کنونیمان درک میکنیم؛ اگر غمگین باشیم، محرومیت و کشمکشِ دوران کودکیمان را به خاطر میآوریم، و در همین حال، آن برادرمان که شادتر است خاطرات بهتری از کودکیاش به یاد میآورد؛ کتابهای دویدن با قیچی(۲۰۰۲) 3، متفاوت باش (۲۰۱۱) 4و سفر طولانی به خانه (۲۰۱۱) 5 را در نظر بگیرید که هرکدام تصاویرِ بهغایت متفاوتی از یک خانوادۀ واحد ترسیم میکنند.
در مطالعات طولیِ کمتعدادی که انجام شده، وقتی کودکان و تجربیات نامطلوب دوران کودکی آنها (ACE) را از سالهای اولیه تا بزرگسالی رصد میکنیم، هیچ پیوندی میان این تجربیات نامطلوب و بیماریهای روانی بعدی در بزرگسالی وجود ندارد. آنچه وجود دارد فقط پیوندی است میان بیماریهای روانیِ بزرگسالی و «بهیادآوریِ» تجربیات نامطلوب دوران کودکی. درمانگرِ متخصصی که غرق در نظریۀ تروماست احتمالاً بههیچوجه زیر بار این حرف نخواهد رفت.
شواهدی از اینکه تجربههای نامطلوب دوران کودکی موجب بیماری روانی میشوند در دست نیست؛ بلکه ماجرا از این قرار است که وقتی در بزرگسالی به درد و رنجی مبتلا میشویم، کودکیِ خود را به گونهای تعبیر و تفسیر میکنیم که گویی دوران بدی بوده است. البته قبول دارم که استثناهای نادری هم وجود دارد و برخی تجربههای حقیقتاً سهمناک دوران کودکی اثرشان برجای میماند، اما حتی این اطمینان هم رفتهرفته رنگ میبازد اگر به این فکت دقت کنیم که رویدادهایی که به نظر میرسد موجب تروما برای عضوی از یک گروه شده موجب تروما در دیگر اعضای همان گروه نمیشود.
اگر منکر این چیزهایی که نوشتم هستید، احتمالاً به همان کاری مشغولید که بنیادگرایان مذهبی هزاران سال است انجام میدهند. حرف من ممکن است بیرحمانه، سرد یا غیرمصلحتاندیشانه به نظر بیاید، اما احساساتْ مبنای معرفتیِ معتبری برای مردوددانستنِ دادهها نیستند.
اما دقت داشته باشید: میتوان همچنان دغدغۀ رنج افراد را داشت و همزمان به ارزیابی مجددِ تحلیلهای خود دربارۀ نحوۀ بهوجودآمدنِ رنج و نحوۀ رسیدگی به آن پرداخت. چهبسا اکثرِ قریببهاتفاقِ دورههای آموزش درمانگری در تحلیل علتِ رنج به خطا رفته باشند. فرهنگهای دیگری هم هستند که دربارۀ نحوۀ سربرآوردنِ رنج، و بهترین راه مقابله با آن، جهانبینیهای بهغایت متفاوتی دارند و ازقضا دغدغۀ کمک به افراد را هم دارند، با این تفاوت که صرفاً مسیرهای دیگری برای این کار برمیگزینند.
برای اینکه به شیوۀ بهتری به افراد کمک کنیم، لازم است دوباره به تأمل در این سؤال بنشینیم که چرا افراد رنج میکشند. فروید و هوادارانِ جدیدترِ نظریۀ تروما همچون گابور ماته به ما میگویند که شخصیت ما و رنجهای ما ریشه در نحوۀ رفتاری که در کودکی با ما شده دارد. این حرف ممکن است به مذاقمان خوش بیاید اما درواقع اشتباه باشد. و اگر اشتباه باشد، درمانگریِ ما ممکن است تا حد زیادی بیفایده و حتی بالقوه آسیبرسان باشد، و ازاینرو لازم است با موشکافی بیشتری این نظریات را بررسی کنیم، پیش از آنکه، در مقام متخصص حرفهای، آسیب بیشتری به افراد وارد کنیم.
به تاریخ که نگاه کنیم، بسیاری از فرهنگهای سراسر جهان، از نیجریه گرفته تا مالزی، یا غربِ بیش از ۵۰هزار سال پیش، دوران کودکی را صرفاً یکی از مراحلی که از آن گذر میکنیم قلمداد میکردند، بدون اینکه هیچ جایگاه خاص و مقدسی برای آن قائل شوند. بله، ما در هر لحظه در حال آموختنیم، اما رنجِ ما از چگونگیِ ارتباط کنونیِ ما، در همین لحظه، با جهان و اوضاعواحوالِ فعلیمان ناشی میشود.
کمی متکبرانه نیست که بسیاری در غرب انتظار دارند این نظریۀ جدید و اثباتناپذیر -که رنج ریشه در کودکی دارد- باید پذیرش جهانی داشته باشد یا حتی اینکه صرفاً برای خود ما غربیان موردقبول واقع شود؟ درمانگرِ روانپویشی چگونه در مواجهه با رنج مُراجعِ خود مصمم است که به کندوکاو در گذشتۀ او بپردازد درحالیکه سنتهای فلسفیِ سراسر جهان میگویند که پاسخ در اینجا و اکنون نهفته است؟ بودا، لائوتسه، ارسطو و عیسی هرگز ذکری از اثر لکههای نازدودنیِ کودکی بر وضعِ انسان به میان نیاوردند -در نظر آنها زندگی انسان بر انتخابهای کنونیاش استوار است. هزار سال بعد هم غزالی و توماس آکویناس کماکان روی «اینجا و اکنون» متمرکز بودند.
حتی دو قرن پیش هم، هگل، کیرکگور و ویلیام جیمز فکروذکرشان مشغول کودکی نبود.
اگر اوضاع بروفق مراد بود و همۀ آن جلسات درمانی که پول زیادی هم برای آنها خرج میکنیم همانقدر که ادعا میکنند گرهگشا بود، شاید میتوانستیم در برابر همۀ این اسامی بزرگ سینه سپر کنیم و با قاطعیتِ بیشتری حرفشان را رد کنیم. اما اینگونه نیست و پیمایشهای حوزۀ شادکامی حاکی از آناند که بسیاری از زنان غربی -که جمعیت اصلی مُراجعانِ رواندرمانی را تشکیل میدهند- در وضعیت خوبی به سر نمیبرند.
در ابتدا نمیتوانستم زیر بار این حرفها بروم. بعد کتاب پرفروش ابیگیل شریِر با نام تراپی بد(۲۰۲۴) 6را خواندم که توضیح میداد فرهنگ درمانی چه اثرات مخرب و اغلب آسیبزایی روی کلیتِ فرهنگ دارد. من با کودکان کار میکردم، اما آیا درمان روانپویشی که به گذشتۀ افراد میپرداخت واقعاً به درد آنها میخورد؟ شریر در آن کتاب منکر فوایدِ گاهوبیگاهیِ صحبتکردنِ کودکان با بزرگسالان نبود، اما کوشیده بود خطراتِ تبدیل این شیوه به درمانِ روتین و همیشگی را یادآور شود.